تولد دو سالگی
عشقم...نفسم...فرزندم ...دو ساله شده ای ...چقدر زود برزگ میشوی ؟برای چه این همه شتاب داری ؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم از تو جا بمانم. پسرک زیبای من، انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پر تلاطم دنیا سپردم تا جایی بیرون از من زندگی کند، بیرون از من نفس بکشد و بیرون از من ببالد. تو آنقدر کوچک بودی که حتی توان شیر خوردن هم نداشتی فقط خدا میداند که من چقدر سخت و چقدر شیرین آن روزها را گذراندم. روزهایی که میگذرند هرگز باز نمیگردند و روز هایی می آیند که امروز من برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و فردا برای رفتن...